بین چرخ دنده

بعد صد سال داشتم با یه دوستی تلفنی حرف میزدم به بهانه ی روز تولدش.هی گفت یه چیزی بگو جالب باشه. چند تا چیزی تعریف کردم، هی پرسید چه خبر؟ و باور نمی کرد از بی خبریم .شروع کردم به گفتن اینکه اینستا نیستم واتساپ نیستم مثلا خبر ندارم از چیزی، گفتم رفتم سفر، اومدم، رفتم محل پیاده روی دیدم کامبیز درم بخش مرده، عکساش رو دیواره،مثلا دیگه کم تر ماسک میزنم از آمار کرونا خبر ندارم انگار کمتر شده.نمایشگاه دوستام رو نمی دونستم در مورد چیه.گفت شبیه اونا شدی که نمی دونستن انقلاب شده. گفتم امروز اومدم خونه درو باز کردم حس کردم بوی اسدبابا میاد که بابابزرگم بود. گفتم این هشت ماهه به انتظار گذشته در موردش باید بگم به انتظار پاس شدن چک اون مرتیکه و چاق شدن و شلختگی. گفتم اومدم خونه نشستم پشت میز کلاژ کار کنم، وسطا فهمیدم بوی بابابزرگم در واقع بالهنگ زرد قشنگیه که از رشت خریده بودم مربا کنم ،زیر دفتر کتابام کپک زده و بوی موندگی و شیرینی میده، گل مرغ بهشت هم ساقه ش تو آب گندیده،خودش خشک شده. و لباسام همه جا ریخته و حوله ی حموم و زیر سیگاری و قهوه ی سه روز مونده تو فرنچ پرس روی میز. گفتم یادته مامانا می گفتن میریم سفر خونه رو مرتب کنیم شاید با مهمون برگردیم.من هر روز میگم خونه رو جمع کنم ، اگه مُردم اومدن درو باز کردن بتونن از زیر شلختگی پیدام کنن،راستی من بوی چی می‌دم؟ همه چی رو با خنده و مسخره می گفتیم بعد رسیدیم به تراپیستمون به تلاشش برای اینکه انقدر درد های زندگیمونو با مسخره بازی تعریف نکنیم.ولی من می ترسم. اگه پنج دقیقه به سختی زندگیم جدی فکر کنم از سنگینی رنج می میرم، تو اشک غرق میشم. من دارم از منتظر این تموم شدن لعنتی بودن خسته میشم. به هیشکی نمی تونم بگم.سخت ترین انتظاره. از سقط بیشتر از اون منتطر تلفنا بودن بیشتر. از وقتی پشت اتاق عمل بودم بیشتر از وقتی منتظر تموم شدن کلاس بودم از وقتی منتظر برگشتن از سفر بودم از همه ی انتظارهای که داشتم بیشتر از تموم شدنش هم می ترسم. می ترسم بلد نباشم زندگی رو بعدش. فرسوده م. نمی تونم به هیشکی بگم این فرسایش و انتظار داره باهام چیکار می کنه. می ترسم آخرش هم آذر شه و درست تموم نشه.

Comments

Popular Posts