باورم نمیشه دو تا دستامو حلقه کرده بودم دور فنجونم، داشت گریه می کرد و با بغض حرف می زد، برام مهم نبود نه گریه ش نه حرفاش،گفتم برم دستمال بیارم؟گفت نه. بعد دیدم رو میزمون هست اصلا. حرفاش رو باور نمی کردم.بعد دو تا سوال پرسیدم و جوابایی که پیش بینی می کردمو داد و همینه که برام مهم نیست. همینه که بهم استرس میده. همین که آنقدر می دونم عوضی. و همش امیدوارم تو این پروسه ی تموم کردن ده ساله یه کاری رو درست انجام بده و به بقیه بگم.بفرمایید دیدید آنقدر هم بد نبوده.

Comments

Popular Posts