خوشا صبحی

خوشا صبحی که آغازش تو باشی December 21, 2017 من عاشق قصه و روایت و زندگی آدم هام. برای همین صبح های اینطوری بارون زده و پیاده روی کرده که میرسم کافه میام حیاط بعد از هرکدوم بچه ها که اونروز حیاطکار باشن میپرسم چخبرا دیشب چی شد امروز ازشانسم خوش قصه گوشون حیاط بود همینطور که به نونم پنیرو گردو میزدم گفت دیشب خیلی خسته بودم وخونه که رسیدم مهمونی بود و من حوصله ی گفت و گو نداشتم سلام علیک کردم رفتم دستشویی اومدم دیدم کسی حواسش بمن نیست و تو اتاقم پر آدمه ،روبروم میز ناهار خوری بود که مامانم یه رومیزی سرخ بلند انداخته بود روش تا پایه های میز روی فرش رفتم زیر میز دراز کشیدم یه پتو بالشت بچگونه هم همیشه اون جاست برای بچه های فامیل همون پتو هم انداختم روم و خوابیدم از روی میز مهمونا آجیل و انار وهندونه برمیداشتن و من خوابم برد. کلی از تصویر پسر بزرگی با جثه ی کوچک زیر میز خوشم اوند ،منم تعریف کردم دیشب تو مهمونی ای بودم که دونفر فقط منو میشناختن و انقدر مسخره بازی در آوردم و رقصیدمو برای همه فال حافظ خوندمو خوش گذشت که نگو.بعد از تعریف من که مهمونی هایی رو دوست دارم که یا خیلی دوستم باشن یا منو نشناسن یاد یه فیلم افتاده و اونو تعریف کرد .و خوشا صبحی که آغازش تو باشی قصه جان.!

Comments

Popular Posts